سیمین بارکزی امروز تبدیل به قهرمان افغانستان شده است. او کیست؟ آیا واقعاً در حق او جفا شده است ؟ آیا اعتصاب او به نتیجه می رسد؟ آیا دولت و جامعه جهانی بالاخره صدای نحیف و رنجور او را خواهند شنید و عکس العمل نشان خواهند داد؟
قصد ندارم به هیچکدام از سئوالهای فوق پاسخ دهم. اما در حد چند کلام همدری خود را با این صدای رنجور بیان می دارم.
سالهاست که صدا در گلو خفه می شود و کسی نیست که اعتراضی کند. اصلاً یکی از اصطلاحات رایج در گفتگوهای عامیانه ما این است که " از مه خفه شدی": خفه شدن در اینجا به معنای دلگیر شدن و ناراحت شدن و مایوس شدن می باشد و کسی که از این اصطلاح استفاده می کند به دنبال دلجویی از فرد "خفه شده" می باشد. این یاس و ناامیدی است که منجر به خاموشی و سکوت می گردد و گویا در افغانستان باید خفه باشی تا مورد تفقد قرار گیری.
اما این سنت با اقدامی که خانم بارکزی انجام داد به طور کل با چالش مواجه گردید( در گذشته نیز شاهد چنین اقداماتی بودیم، نظیر آنچه استاد محقق در ارتباط با فجایع حمله مسلحانه کوچی ها و در اعتراض به عملکرد دولت انجام داد و دست به اعتصاب نامحدود زد) .
سکوت و اعتصاب خانم بارکزی از هر فریادی رساتر و شیواتر است. خفه شدگی خانم بارکزی نیز از یاس و ناامیدی از نظام حاکم و حامیان بین المللی آن است که شریک دزد و رفیق قافله هستند. اما خانم بارکزی به دنبال دلجویی نیست چرا که اگر اینطور بود طبق سنت دیرین سکوت اختیار می کرد و دولت محترم در حد توان و حتی کمی بیشتر از خجالت او در می آمد ( در نمونه های مشابه فرد خفه شده در مسندی دیگر با معاشی قابل توجه دلجویی می شد)
آنچه مسلم است حقانیت درخواست وی می باشد. عبدالطیف پدرام درست می گوید " او که از مقام رئیس جمهوری نخواسته است که استعفاد دهد که اینچنین با او برخورد می شود". در خواست بررسی دوسیه انتخاباتی در شرایطی که تمامی مراحل بررسی مجدد انتخابات پارلمانی مسیری غیر قانونی را طی کرده است چگونه نادیده گرفته می شود؟
در حالیکه لحظات سختی را خانم بارکزی و خانواده وی سپری می کنند . سکوت دولت و جامعه جهانی بیشتر ما را نسبت به رد صلاحیت و قبول صلاحیت های ابهام برانگیز مشکوک می سازد.
خانم بارکزی بنده را به یاد یک داستان کوتاه می اندازد که خالی از لطف نیست که اینجا روایت شود. در گذشته ای نه چندان دور خانواده ای تک پسری داشت که روزگار سخت ندیده بود . در عنفوان جوانی پدر از پسر خواست که سر کار برود. پسر که تا آن موقع کار نکرده بود هراسید. اما مادرش در بیرون خانه منتظر بود و پسرش که بیرون آمد سکه ای به پسر داد و گفت برو تا عصر بگرد و عصر بازگرد و بگو من سرکار بودم واین هم مزد من است. پسر هم از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. عصر به خانه بازگشت و در حالیکه شاد و مسرور بود سکه را به پدر پیشکش کرد و گفت روز سختی داشته و این هم مزد اوست. پدر تا رخسار پسر دید پی به ماجرا برد. او بلافاصله سکه را به داخل تنور انداخت. پسر متعجب شد و علت را پرسید. پدر جواب قانع کننده ای نداد و فقط از پسر به خاطر کارش تشکر کرد. این کار در روزهای بعد هم تکرار شد و هر بار پدر سکه را به تنور می انداخت. تا اینکه پس انداز مادر تمام شد. پسر چاره ای نداشت مجبور شد آن روز سرکار برود. تا عصر کار سخت کرد و در پایان کار سکه ای دریافت کرد. هنگام عصر به خانه بازگشت. چهره اش خسته بود. سکه را به پدر پیشکش کرد پدر طبق معمول سکه را به درون تنور انداخت اما اینبار پسر عکس العمل نشان داد و دست خود را به تنور داغ انداخت و سکه را برداشت. دستش کم سوخت. با عصبانیت از پدر پرسید چرا پولی را که با زحمت به دست آورده ام به درون تنور می اندازی. پدرش گفت: حالا مفهوم زحمت و کار واقعی را فهمیدی روزهای قبل که سکه از مادر می گرفتی و کار نمی کردی حاضر نبودی برای سکه دست در تنور بری اما امروز حاضر شدی تا دستت بسوزد اما ثمره کارت از دست نرود.
حکایت خانم بارکزی به نظرم خیلی به این داستان شبیه است. در حالیکه بسیاری از وکلایمان مسیرهای راحت تری را برای کسب کرسی طی می کنند خانم بارکزی برای هر رای و اعتمادی که مردم بالای او دارند ایستاده است.
دولت افغانستان و جامعه جهانی امروز به فکر استراتژیهای بلند مدت در افغانستان هستند در حالیکه فریاد حق خواهی و عدالت در کشور طنین انداز شده است و بی توجهی به آن تبعات بزرگی خواهد داشت.